آلوچه خانوم

یاد ایامی که در » گودر» مکانی داشتیم

Posted in Uncategorized by آلوچه خانوم on نوامبر 29, 2011

یک صحنه‌ای در فیلم گوزن‌ها هست که صاحب‌خانه‌ی نو‌کیسه‌ی آن خانه‌ی بی سر و سامان, یک گله گوسفند می‌ریزد توی خانه و در جواب اعتراض مستاجرهای بخت برگشته می‌گوید, خانه‌اش است اختیارش را دارد … این آقای آلن است اسمش که گوگل را نمی‌دانم به رنج خویش است که به دست آورده یا ارث بابایش است یا هرچه , بی معرفت با ما همین کار را کرد .

اولش گفت , باور نکردیم بعد که باور کردیم شروع کردیم به غر زدن , به روز آخر رسید شروع کردیم به چرند گفتن و شوخی کردن , انگاری ناکس خودش هم نشسته بود تک تک ما را فالو می‌کرد , به خودش هم خوش می‌گذشت که دمِ آخری هی کش‌اش داد , بعد که ما از لودگی خسته شدیم نامرد یک هو سیم برق را کشید , تو خیال کن انگاری به جایش ما را به برق زدند … فردا که بیاید می‌شود سی‌روز .

کاربرانی ایرانی اسمش را گذاشته بودند گودر » گو» ابتدای گوگل را به «در» انتهای ریدر چسباندند . مثل یک اسم رمز ! از سر فیلتر شدن وبلاگ‌های فارسی بود که گودر یک‌هو این‌قدر اهمیت پیدا کرد یا چیزهای دیگری هم بود را نمی‌دانم . این‌قدر می‌دانم که حیاط خلوتِ ما بود . انگاری نشسته بودیم دور هم شنل نامرئیِ هری‌پاتر را کشیده بودیم سرمان , بدون اینکه دیده شویم هر غلطی دلمان می‌خواست, می‌کردیم . حال و هوایش مثل صف‌های جشنواره در نیمه‌ی اول دهه‌ی هفتاد بود , نمی‌شود برای کسی که تویش نبوده توضیح داد یعنی چه ! همان‌قدر هم خاطره و رفاقت برای‌مان به جا گذاشته .

وقتی می‌خواستم برای کسی که ازش سر درنمی‌آورد توضیح بدهم می‌گفتم فیس بوک مثل یک مجله‌ی عکس دار است , تند تند ورق می‌زنی عکس تماشا می‌کنی , بصری‌ست , گودر اما خواندنی‌ست , پر از متن است , گاهی تویش بحث کردیم جدای اینکه به نتیجه‌ی مشترک رسیده‌ایم یا نه ! حرف زدن را تمرین کرده‌ایم , یاد گرفته‌ایم , یا فهمیدیم که بلد نیستیم درست باهم حرف بزنیم , پس تلاش کنیم … یک گوشه‌هایی از بعضی‌ها‌مان فقط در گودر بود که در معرض دید خودمان و دیگران قرار گرفت ! یک جور خوبی یک جاهایی با هم ندار بودیم . خجالت نکشیدیم ازگفتن خیلی چیزها ! یک چیزهایی که هیچ وقت دیگر سر از وبلاگ‌هایمان در نیاورد آن‌جا گفته شد , خصوصی ترین و امن‌ترین فضای مجازی بود که می‌توانستی با سر شانه نکرده و لباس خانه تویش وول بزنی , فیس بوک که می‌روی انگاری از خانه رفته‌ای بیرون, مجبوی قدری جلوی آینه بایستی, یقه‌ات راصاف کنی, دستی به موهایت بکشی و اخم‌هایت را باز کنی. حتی گاهی مثل بابای هانیکو مجبور می‌شوی زورکی لبخند بزنی , این‌جور وقت‌ها ترسناک‌‌تری , اما گودر از خودمان بود , این حرف‌ها را نداشت , حاضری ها زدیم بعد از برگشتن از خیابان‌‌های نا امن , دادکان که حضرات را قهوه‌ای می‌کرد خوشی کردیم دست جمعی , تمام کری‌های جام جهانی قبل را آن جا خوانده‌ایم , یک روزی هم همه مبهوت به مرگ دختری در تشییع جنازه‌ی پدرش خون گریه کردیم یا وقت بر دار شدن آن معلم و … و … و …

گودر که جمع شد ماند فیس بوک , صبح به صبح تماشای عکس نوزاد مرده با جفت متصل به بند ناف در جوی آب و تصویر درب و داغان کردن قذافی و همخوان شدن پیاپی «دلنوشته‌های دل‌نشین» و «استتوس‌های ماندگار» و… و … و … ! انگار که کتاب فروشی محبوبت بک‌هو جمع کند, همان‌جایی که عادت داشتی جلوی قفسه‌ی داستان‌های فارسی‌اش وقت بگذرانی , گاهی کتاب اوریجینال عکس با چاپ اعلا روی کاغذ گلاسه ورق بزنی . بعد فقط تو بمانی با یک کتاب فروشی داغان که کتاب‌های کمک آموزشی , طالع بینی و به سوی کامیابی می‌فروشد یک طبقه هم رمان ایرانی دارد از همان‌هایی که روی جلدش عکس پنجره و شمع و گل و پروانه دارد یا یک چشم درشت با یک قطره درشت اشک آویزان . حال آدم بد می‌شود خب , دست کم بخشی از فضای گودر را می‌شد به آن‌جا منقل کرد , به این امید که شاید لذت نشستن با لیوان چایی پای کامپیوتر و مطلب خواندن دیگران را هم پاگیر کند, دست از آن دل‌نوشته‌های دلنشین ( من به این ترکیب حساسیت دارم ) و این‌ها برداشتند . یک هو شروع کردم به همخوان کردن آخرین مطالب وبلاگ‌هایی که می‌خوانم , گاهی کفگیرم به تهِ دیگ می‌خورد, به ناچار نوشته‌های قبلی را می‌جورم . باور کنید جواب می‌دهد , فهمیدم اولن خودم هم این اواخر وبلاگ نمی‌خواندم در همان گودر کاری که درش مداومت داشتم «کامنت ویو» بود ! حالا دوباره وبلاگ می‌خوانم چند دوست وبلاگ نویس استقبال کردند و گفتند که حالا دوباره وبلاگ می‌خوانند , دیدم این هم عمومیت دارد انگاری, این اواخر همه‌ی ما فقط خودمان را می‌خواندیم با آدم‌های دور و برمان را . اطرافم چند نفری وبلاگ خوان شده اند , دیگر از دل‌نوشته‌های دل‌نشین چیزی به اشتراک نمی‌گذارند و من کیف می‌کنم .

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم لطفن حالا که آن مردک گوسفند انداخته توی خانه‌ زندگی‌مان, دستی به سر و روی وبلاگ‌هایتان بکشید. برگردید به نوشتن , همان کاری که از اول قرار بود انجام‌ دهید ! شاید این‌طوری اصلن بهتر باشد , اگر الان چیزی در بساط ندارید , دستتان به نوشن نمی‌رود همان نوت‌های گودری‌تان ( همان‌هایی که روزهای آخر تند تند برای خودتان ای‌میل‌شان می‌کردید) را قدری سر و سامان بدهید طوری که برای مخاطب از همه جا بی‌خبر قدری قابل فهم باشد , دست از نوشتن برندارید . شاید این آغاز یک دوره در وبلاگ‌نویسی فارسی باشد , بعدتر‌ها اسم‌ش را گذاشتند دوران شکوفایی بعد از گودر , چه می‌دانم شاید من ماجرا را خیلی جدی گرفته‌ام حالا هرچه که هست روی آلوچه خانوم را زمین نیاندازید . بنویسید !

برای خواننده‌ی ناشناسم

Posted in Uncategorized by آلوچه خانوم on نوامبر 1, 2011

پروفایلت نصفه نیمه است . نه اسم دارد نه موقعیت جغرافیایی . فقط یک عکس می‌آید کنار آن کلمه‌ که معنی‌اش می‌شود ناشناس و این توضیح که ایشان هنوز پروفایلشان را کامل نکرده‌اند . مثل من ! عکس‌ت باید از عکس بزرگتری بریده شده باشد . سرت را قدری , خیلی کم آن‌قدر که در نگاه اول به چشم نمی‌آید, به سمت راست کج کرده‌ای اما از روبرو که من نگاه‌ می‌کنم می‌شود سمت چپِ تصویر. در تصویر فقط قدری از گردن دیده می‌شود و صورت . موهای صاف‌ت را که نمی‌شود حدس زد چه‌قدر بلند است, پشت سرت جمع کرده‌ای . حتمن آن‌قدر بلند است که همه خوب جمع شده و یک دانه تار مو هم نیفتاده بیرون روی پیشانی یا صورت . لبخندت را توی عکس دوست دارم .

از خیلی وقت پیش این‌جا را می‌خوانی. یک وقتی انگاری همه‌ی نوشته‌های این‌جا را دوست داشتی . یک وقت‌هایی نوشته‌هایی به چشم‌ت آمده که کمتر کسی به‌شان توجه نشان داده . این اواخر ردی از خودت به جا نگذاشته بودی . فکر کردم خب خوشش نیامده حتمن , بعد از غیبتی طولانی یک‌‌هو دوباره پیدایت شد . نمی‌دانی چی حالی بود . حجم نگرانی‌ای که ندیده می‌گرفتم‌ش , خودش را نشان‌م داد از اینکه هستی و خوبی و احتمالن روبراه ذوق زده شده بودم .

اگر حالا این‌ها را می‌خوانی می‌خواستم بدانی که یک وقت‌هایی لایک‌های بالای مطلبم را باز کرده‌ام فقط برای این‌که ببینم مشخصن تو خوش‌ت آمده یا نه ! مثل یک قرارِ پنهانی, انگاری که مهرِ تاییدی باشد که گاهی لازم‌ش داشتم . این‌ها را گفتم که بگویم همراهِ نادیده, هر جا هستی سلامت باشی, موفق و برقرار .

*پی نوشت غمگین : کاش این اداها و نمای جدید گوگل‌ریدر رخت و لباس ترسناکی باشد که گودر به مناسبت هالوین تن کرده .
امضا : کسی که در مشخصات گودرش این‌طور ثبت شده که از بیستم آوریل 2008 در این فید‌خوان وقت گذرانده .