آلوچه خانوم

Posted in Uncategorized by آلوچه خانوم on دسامبر 25, 2006

چهار سال پيش همچين روزی, روی یکی از تختهای کنار پنجره بيمارستان ميرزاکوچک خان دراز کشيده بودم , منتظربودم تا کارهای ترخيصم انجام بشه ! حالم خيلی بد بود , به هم ريخته و نااميد! چند هفته ای بود انتظاری که دیگه یواش يواش داشت يک ساله می شد به بار نشسته بود اما يک دفعه همه چيز به هم ريخت ! شب قبلش اروژانسی و ناگهانی سر از اونجا در آورده بودم . حاملگی چند هفته ای ام, بعد از يک هفته پر کش و قوس وبحرانی به پايان قطعی رسيده بود .

به ساختمون کلیسای سر ویلا که از پنجره دیده می شد نگاه می کردم, يکدفعه يادم اومد امروز روز ميلاد مسيح بايد باشه .
توی دلم گفتم می شه سال دیگه این موقع به هر دلیلی این حال و این لحظه رو به ياد نيارم!
سال بعدش اون روز باربد دو هفته اش بود و اونقدر سرم گرم نوزاد داری بود که چيزی رو به خاطر نياوردم . همه اينها رو نوشتم که بگم کريسمس مبارک !




***



از تا کردن و جمع و جور لباسهای شسته شده متنفرم از اون بيشتر از ظرف شستن! الان کوهی از هر
دوتا منتظرمه ! به اضافه کوهی از رخت و ملحفه نشسته که باید سری به سری بریزم توی ماشين بعد از صاف کردن این سلسله جبال !! توالت رو که بشورم جارو برقی بشکم اتاق باربد رو مرتب کنم و تازه این خونه می شه یه خونه قابل سکونت که به خانه تکانی زودرس احتياج داره . تازه خريد ماهانه رو هم بهش اضافه کنيد! اصلا یادم نمی ياد کی دوباره از دستم دررفت . اينقدر يادم می ياد از تولد آقای همخونه که يه قوطی دلستر توی جايخی يخچال ترکيد نشستن يخچال روی وجدان بی مقدار اينجانب سنگينی می کنه , خلاصه اوضاع بهوت افسرده هی !



***




راستی حالا که تحريم شديم يعنی چی اونوقت ؟

بیان دیدگاه