آلوچه خانوم

Posted in Uncategorized by فرجام on نوامبر 26, 2006

کابوس های مردی که بی پیانویش در یک اطاق حبس شده بود هم امروز صبح ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه تمام شد. بابک بیات پرپر شد. ما نشستیم و تماشا کردیم.
عزاداری بلد نیستم. از اینجا به بعد را سراغ من نیایید. آهنگ هایش را برای گذاشتن در صفحه هایتان که بلدید؟

خواننده عزيز: ببخش تلخي و تندي جمله ها را . آهنگ هاي او را از امروز زياد ميشنويم و عزاداران حرفه اي را بيشتر ميبينيم كه مخاطبان بي خيال اين جمله بودند. از كسي چرا طلبكار باشم؟ اولين جمله خودم را دوباره ببينيد كه نگاهش به آسمان بود. چكار ميشد كرد جز اميد دادن؟ به همه شما تلخي اين روزها را بدهكار شدم و ياد نكردن از همه رفته هاي عزيزي كه بودنشان را درست نديديم. به بزرگي خودتان اين لحظه هاي بي فكر را ببخشيد. دوست ندارم ديگر اينجا بنويسم. نه داستانم خوب بود. نه زبانم. نه توانم. به لطف خودتان اين برادر كوچتر كم انديش تند زبان را ببخشيد كه از آفتابي شدن دوباره بيزار شده.

بیان دیدگاه